رفتم قرآن را برداشتم و از زیر قرآن ردش کردم. دلم آرام نگرفت گفتم باز برگرد، برگشت و دوباره قرآن را بوسید و دوباره هنگام بیرون رفتن از زیر قرآن ردش کردم. چون به تازگی وارد خانه جدیدمان شده بودیم، وسایل خانه هنوز چیده نشده بود و همه چیز وسط سالن با کارتنهایش بود. موقع رفتن نگاهی به خانه انداخت و گفت: خدا را شکر که سقفی بالای سرتان هست خیالم راحت است. گفت: دست به وسایل خانه نزن، وقتی برگشتم با هم وسایل را میچینیم، ولی سعی کن سالن را مرتب کنی! شاید چند وقت دیگر مهمانهایی برایتان بیاید.
گفتم: مهمان؟ گفت: آره! گفتم: کی؟ گفت: بعد خودت میفهمی! منظورش همانهایی بودند که بعد از شهادتش به دیدار ما آمدند، ولی آن روز منظورش را نفهمیدم. سوار ماشین شدیم و در بین راه باز مداحی
حضرت زینب را گوش میدادیم تا رسیدیم ترمینال صفه. گفت من فرصت نکردم محمدپارسا را ببوسم، از طرف من ببوسش. گفتم: چشم! گفت: مواظب خودتان باشید. گفتم: چشم ولی کسی که باید مواظب خودش باشد تویی نه ما. گفت: نه شما بیشتر مواظب خودتان باشید من مواظبم و خندید. گفتم: اجازه بده بیایم داخل ترمینال تا وقت رفتن کنارت باشم. گفت: نه خیلی شلوغه. برو، جای پارک نیست، نگران نباش. گفتم: باشه پس حسابی مواظب خودت باش. گفت: چشم موقع رفتن دستش را گذاشت روی در ماشین و خواست حرفی بزند، ولی پشیمان شد!
گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه! باز خواستم بروم دوب داستان یک مدافع حرم ۳...
ما را در سایت داستان یک مدافع حرم ۳ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1modafeharamd بازدید : 210 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 13:47